نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

تک فرشته ما

یلدای 91 مبارک

دوستهای خوب و عزیزم یلداتون مبارک       بفرمایید هندونه ی شب یلدا میل کنید                                                                                           &nbs...
30 آذر 1391

16 ماهگی کوچولوووووی مامان

با سلام به همه دوستهای مهربونم م دوستهای عزیزم روز به روز که ما کوچولوها بزرگتر میشیم کارها و دردسرهامونم زیاد میشه. دیگه نباید با مامانی و بابایی بخوابیم و باید یاد بگیریم که خودمون تنهایی تو اتاق خودمون لالا کنیم.   به خاطر همینم مامانی و بابایی تصمیم گرفتند که منو تو اتاق خودم بخوابونن ولی چون شبها از پنجره اتاقم کمی باد تو میاد و سرد میشه دیگه تو اتاقم نمی برن. الان چهار روزی هست که من  جدا از اونا می خوابم. شب اول تو تخت و پارکم که بغل تخت مامانی اینا هست خوابیدم ولی چون راحت نمی تونستم تکون بخورم و همش به تور تخت می خوردم و گریه می کردم برای همین از شب دوم مامانی برام تشک پهن می ...
26 آذر 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

با سلام به همه دوستهای مهربونم بابا وحید عزیزم و مامان فرشته جونم سالگرد ازدواجتون مبارک. دوستهای عزیزم ٢٥ آذر سال ٨٦ روز عقد مامان و بابا هستش که اون موقع هنوز من پیش خدا بودم. امروز ششمین سالگرد ازدواجشون هست.  حرفهای مامانی: انشالله که صد سال دیگه هم بتونیم با خوشی و شادی در کنار هم باشیم. من و همسرم عاشقم دخمل خوشگلمون هستیم و شاکر خداوند منان هستیم که همچین دختر نازنینی  را به ما بخشیده و زندگی ما را شیرین کرده. از خدای بزرگ موفقیت و سربلندی و سر زندگی دخملم را در تمامی مراحل زندگیش را خواستارم.  نیایش جونم عشق مامان و بابا بی اندازه دوست داریم     ...
25 آذر 1391

تاسوعا و عاشورا

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوست های خوبم امسال دومین ساله که من تو ماه محرم هستم. پارسال که خیلی کوچیک بودم و اصلا نمی دونستم که ماه محرم یعنی چی؟ درسته که امسال هم هنوز چیزی سر در نمیارم ولی وقتی که به مامانی میگم نانای و اونم بهم میگه که گناه داره باید سینه بزنی دستامو محکم میزنم روی شکمم که یعنی سینه میزنم.  بابایی و مامانی امسال تصمیم گرفتند برای عزاداری عاشورا که چند روزی هم تعطیل بود بریم تبریز. ما چهارشنبه ٠١/٠٩/٩١ بعد از ظهر از یزد راه افتادیم که تا شب برسیم تهران و بریم خونه عمه وحیده تا شب را اونجا استراحت کنیم و فردا صبح بریم تبریز. پنجشنبه صبح ساعت ٦:٣٠ از خونه عمه راه افتادیم. تو راه کرج ...
15 آذر 1391

کارهای 15 ماهگی

با سلام به همه دوستهای مهربونم     دوستهایی که هم سن من هستید میدونم که شماها هم الان دارید کارهایی را می کنید که من می کنم؟؟  یعنی من از وقتی که راه افتادم دیگه اصلا به هیچ عنوان دلم نمی خواد که یه جا بشینم. همش می خوام راه برم و چیزهای جدیدی برای بازی کردن پیدا کنم. فقط وقتی که مامانی دفتر و مداد بهم میده تا نقاشی کنم اونوقته که میشینم. کلی هم دفترم را خط خطی می کنم و خوشحال میشم که دارم چیزی میکشم. برای همینم کمی لاغرتر شدم. وقتی مامانی برای کنترل وزن و قدم برد درمانگاه وزنم شده ١٠ کیلو و ٧٠٠ گرم و قدم ٧٩ سانتیمتر. اونجا به مامانی گفتند که رشدم خیلی خوبه و مشکلی نداره. بچه ها کلمه هایی که بلدم را برا...
12 آذر 1391

سفر به مشهد مقدس

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوستهای خوبم نمی دونم که شما تا حالا مشهد رفتید یا نه؟ مامانی و بابایی که خیلی دلشون گرفته بود و می خواستن یه حال و هوایی عوض بکنن تصمیم گرفتند که بریم مشهد پا بوس امام رضا(ع). وقتی که به باباجون اینا هم پیشنهاد دادن اونا هم خوشحال شدند و قرار شد که برناممون را هر چه زودتر جور کنیم تا بریم. چون بابایی می خواست که من راحت باشم تصمیم گرفت که با ماشین خودمون نریم. از شانس من بلیط هواپیما برای رفت تموم شده بود و ما مجبور بودیم که با قطار بریم ولی برای برگشت بلیط هواپیما گرفتیم تا راحت باشیم. ما 25/07/91 عصر از یزد حرکت کردیم و فرداش صبح ساعت ده ونیم بود که رسیدیم مشهد. ما رفتیم به هتلمون...
12 آذر 1391
1